قتل در فنجان قهوه

رضا سلیمانی
north_star200320002000@yahoo.com

برايم مهم نيست شما در موردم چه فکري خواهيد کرد . شما جز چند مجسمه اي که نيمي انسان و نيمي حيوان هستيد و اصلاً احساس ودرک نداريد چگونه مي فهميد من چه مي گويم ؟ ! اما اين گذشته که تا عمر دارم بايد سايه ي شومش را بالاي سرم حس کنم مرا وادار مي کند که سکوتم را بشکنم . نمي دانم چه مدت بود روي ديوار اتاقم نقش يک مرد را ترسيم مي کردم که به ديوار اتاقش دسته هاي گل مي چسباند و به آنها خيره مي شد . بايد گذشته را با خودم مرور کنم . اصلاً ديگر هيچ چيزي برايم مهم نيست . فقط بايد فکر کنم تا شايد از اين زندان که در آن محکوم به حبس شده ام راهي براي آزادي پيدا کنم . با اينکه زمان زيادي از ماجرا مي گذرد ولي انگار همين ديروز بود که آن زن ابرو پيوندي و چشم درشت آمد ومرا به خانه ي خودشان برد. هر شب زني چشم خمار به خانه ي او مي آمد و من در اتاقم تبديل به داستان مي شدم . هر بار زن چشم خمار مرا مي ديد لبخندي معاشقه وار به صورتم مي زد و براي زن ابرو پيوندي شروع به داستان سراي مي کرد . آن لحظه ها خوشحال بودم بخاطره اينکه کسي از طرف من حرف ميزد و کسي ديگر با اشتياق به حرفهايم گوش مي داد . وقتي زن چشم خمار نگاهم مي کرد بدون هيچ حرکتي در گوشه ي اتاق انگار که مرا با ان چشمهاي خمارش جادو کرده باشد مجبور مي شدم بايستم وفقط به داستانهاي او گوش کنم . از داستانهاي آن زن لذت مي بردم .زيرا من شخصيت اصلي داستانهاي او بودم . او تبحر خاصي در داستان سراي داشت . وقتي از من براي زن ابرو پيوندي صحبت مي کرد حس مي کردم تمام خطوط و تصويرهايي که در اتاقم نقاشي مي کرده ام شروع به حرکت مي کنند و اين بيشتر مرا تحريک مي کرد و باعث مي شد احساس خوبي به من دست بدهد . يک نوع احساس گوارا مثل کودکي در گهواره که مادرش مدام او را تکان مي دهد و براي او داستانهاي را تعريف مي کند که سازنده اش خود ان کودک است. من مي ديدم آن زنابرو پيوندي به لبهاي نيمه باز زن چشم خمار ذل زده است و به وبه داستانهاي او گوش مي کنداوخيلي کم صحبت بود و بيشتر زن چشم خمار داستانی را تعريف مي کرد. ديگر به آنها عادت کرده بودم. اما مدتي که از آشناي آن دو گذشت داستانهاي زن چشم خمار تکراري شد . آيا نمي توانستم نفش تازه ی ديگري را روي ديوار اتاقم طراحي کنم ؟! تمام تلاشم را براي اينکه يک طرح تازهاي روي ديوار ترسيم کنم به کار گرفتم. اما نميدانم چرا روي اتاقم نقش يک مرد ترسيم مي شدکه به ديوار اتاقش دسته هاي گل مي چسباند و به آنها خيره نگاه مي کرد . بعدها متوجه شدم آن مرد داستانهاي تکراري پشت ديواري که بر آن گل مي چسباند در انتظار زني است که خيره به او نگاه مي کند ، نشسته است . اين داستان مرا جذب خودش کرده بود و بيشتر سعي مي کردم نقش اين داستان را واضحتر رسم کنم تا از عاقبت داستان سر در بياورم . يک شب وقتي دوباره از بالاي اتاقم به من نگاه مي کردند تصوير سايه اي به آنها پيوسته بود انگار کسي به غير از من متوجه حضور آن سايه نشد . اما چيزي که بيشتر مرا متعجب کرد زن چشم خمار بود . مدتها منتظر بودم مرا از اين تنهاي نجاتم دهند . ولي فايده اي نداشت . اصلا کسي وجودم را ميان اينهمه مجسمه که نيمي بشکل گاو، اسب ، بز و شير و نيمي ديگر آنها انسان بودند باور نمي کرد. براي تمام کساني که ميگفتم خرافات کار زنم را به جنون کشانده است سرتکان مي دادند و بي خيال از کنارم رد مي شدند . حس مي کردم در تمام شهر خاک مرده پاشيده اند . شهر مثل گورستان سکوت خفغان آوري ، داشت . مردم مثل سايه هاي بي صاحب بودن . اوايل وقتي وارد اين شهر شده بوديم خودم مجسمه ها را به اينطرف و آنطرف مي بردم و آنها را مي فروختم . ولي بعد از مدتي نسرين اين کار را انجام داد . بهانه گرفته بودم چون مجسمه هار ا خودم مي فروشم با قيمت خوبي نمي خرند . مي بينيد کارم به کجا رسيده که با شما مجسمه ها هم صحبت شده ام . برايم مهم نيست . تازه فکر مي کنم شما بهترين محرم هستيد و نمي توانيد اين موضوع را به هيچ کس بگويد . مثل اينکه از همين چند ماه پيش شروع شده بود . نمي دانم شايد اوايل پاييز بود که نسرين از بيرون آمد و وارد اتاقم شد اول نگاهي به مجســـــمه ها کرد و بعد گفت: « امروز با يه خانم آشنا شدم ...اينقدر با شخصيته که نگو ... » . بعد همينطور که پولهارا روي ميز طراحيم گذاشت، گفت: « از اون خواستم امشب بيا د خونه ...آخه فالگيره » به نظر مي رسيد آن زن فالگير ثأثير زيادي روي نسرين گذاشته بود . او اصلاً مثل سابق آرام نبودو مدام از اينطرف به آنطرف مي رفت و باعث مي شد سر وگردن وچشمهايم در حال چرخش باشند و او را تعقيب کنند . درست يادم نمي آيد تا شب چند بار از خانه بيرون رفت و آمد.نسرين در طول مدتي که ازدواج کرده بوديم حتي يکي از دوستانش را به خانه دعوت نکرده بود يا شايد اصلاً دوستي نداشت که او را دعوت کند . بعد از مدتها خنده روي لبهاي نسرين نقش بسته بود و من نمي خواستم او را ناراحت کنم پس با آمدن آن زن فالگير مخالفت نکردم . شبي که آن زن فالگير به خانه آمد حتي يکبار هم از اتاقم بيرون نرفتم تا مبادا آرامش آن دو بهم بخورد . خودم را مشغول مجسمه سازي کرده بودم و داشتم امثال شما را مي ساختم . ديگر کم کم به وجود زن فالگير عادت کرده بودم بخصوص از زماني که لا به لاي صحبتهاي لحظه اي نسرين اسم آن زن را فهميدم . او باعث شده بود نسرين تا ديروقت پاي داستانهايش بنشيند و من تنها در کارگاه مجسمه سازي در ميان شما بخواب بروم و صبح که از خواب بر مي خاستم بازهم نه خبري از نسرين بود نه از مجسمه هاي که شب گذشته ساخته بودم.آن شبها بجاي اينکه با نسرين مشغول صحبت کردن باشم تا از دست فکر آن چشمهاي خمار پشت در خانه ي روبه رويــي که هرروز مرا مي پايد فرار کنم مجبور مي شدم به داستانهاي شهرزاد گوش کنم .مدتي بعد فهميدم داستانهاي شهرزاد تکراري شده اند . آن شب ها شهرزاد مي گفت: «يه زن پشت يه چيزي شبيه ديوار ايستاده نميدونم دوسته ، آشناست يا غريبه هست ولي ي ي ي ي... داره با جادو و جمبل دل شوهرت رو مي بره... نگاه ... عکس اين مرد رو مي بيني که گل چسبپونده به ديوار ...نگاه کن » . اين داستان تاثير منفي ، در روابطم بانسرين گذاشته بود. اما هرگز به اونگفتم ؛ از داستانهايي که شهرزاد براي تو تعريف مي کند با خبر هستم. مي ترسيدم از من سوال کند و مجبور شوم درباره ي چشمهايي که هرروز پشت در خانه ي روبه رويي منتظره من هست چيزي بگويم .به همين علت هرگز درمورد داستانهاي شهرزاد با او صحبت نمي کردم . آن روزها براي اينکه از دست آن چشمها راحت باشم نسرين را وادار مي کردم هر روز به مجســـمه فروشي ها برود و آن مجسمه ها را بفروشد تا من بهتر و بيشتر از هميشه بتوانم مجسمه بسازم. اما همين که کار به چشمهاي مجسمه ها مي رسيد چشمهاي خمار آن زن پيش رويم ظاهر مي شد و داستانهاي شهرزاد با صداي بلند در گوشهايم بازگو مي شدند . تصميم گرفته بودم با نسرين در مورد اين ماجرا صحبت کنم . اما قبل از آن بايد شهرزاد را مي ديدم . يک شب وقتي نسرين و شهرزاد وارد اتاق نشيمن شدند آهسته و آرام به طرف اتاق نشيمن رفتم و از شکاف چهار چوب در به توي اتاق نشيمن نگاهي انداختم . نميدانم چرا فکر کردم آن زن چشم خمار شهرزاد نيست . او به فنجان قهوه ذل زده بود .مدتي خيره اش شده بودم ناگهان متوجه شدم او مرانگاه مي کند .نمي دانم چگونه فهميد پشت در ايستاده ام.لبخندي بر روي لبهاي نيمه بازش نقش بسته بود . لبخند او يک لبخند ساده به نظر نمي رسيد بطوري که فکر کردم لبخندش معاشقه وار است.اما اين حوادث باعت تعجب من نشده بود. چيزي که مرا شگفت زده کرد داستاني بود که او براي نسرين تعريف کرد . حالا مردي که در فنجان قهوه بود از ديوار سرک مي کشيدبه آن طرف که آن زن ايستاده بود اصلاً چه ربطي بين من و شهرزاد و نسرين و آن زن پشت ديوار بود ؟! اين افکار در تمام طول روزهاي که مي گذشت در اتاقم پرواز مي کرد و شبها مثل کابوس بخوابم مي آمد. يک روز وقتي نسرين براي بردن مجسمه ها وارد اتاقم شد از خواب پريدم .او برايم کمي آب آورد و در کنارم نشست.به او گفتم : «امروز مجسمه ها را بيرون نمي خواهد ببري ...ما بايد با هم صحبت کنيم » . او گفت : « عزيزم ما هرروز بايد کار کنيم و اصلا وقت براي صحبت کردن نداريم » . من جوابش را دادم : « اگر حرف نزنيم من مي ميرم » . او خنديد واز کنارم خواست بلند شود که دستش را گرفتم و به او گفتم: « نسرين... خيلي... دوستت دارم » . او ناگهان در ميان خندهايش بغض ترکاند و روي تخت نشست و گفت: « منم تو رو خيلي دوس دارم...منم مي دونم اگه باهم حرف نزنيم مرگ سراغ يکي از ماها مياد ولي اون يکي کسي نيست جز من...عزيزم خواهش مي کنم هميشه برايم گل بياري ... دلم برات تنگ ميشه » . از جمله هاي نسرين شکه شدم .او گريه مي کرد و من او را در آغوش گرفته بودم . اما چيزي باعث مي شد ما نتوانيم حتي در آن لحظه ها در کناره يک ديگر باشيم و نسرين از جايش پريد مثل يک پرنده از پيش رويم با مجسمه ها پرواز کرد و رفت . اوايل دود سيگار لحظه اي آرامش از دست رفته را به روح خسته ام باز مي گرداند اما بعد از مدتي دود ترياک و انواع قرصهاي آرام بخش به آنها اضافه شد . زمستان امسال را هيچ گاه فراموش نمي کنم .روزها در خانه مشغول مجسمه سازي مي شدم و شبها از دست داستانهاي شهرزاد و چشمهاي آن زن خانه روبه رويي و نسرين که ديگر مثل ديوانه ها در خانه قدم مي زد فرار مي کردم و به خيابانها تاريک ومه گرفتــــه پناه مي آوردم . ساختمانهايي که سنگها و آجرهايشان بخاطره مه آلود بودن آن شبها ، نمناک بود و درختهاي خشک شده که شاخه هايشان در ميان يکديگر فرورفته بودند شهر را بحالت گورستان و محل زندگي اشباح و دنياي سايه ساخته اند . تقريبا به شب گردي عادت کرده بودم تا اينکه آن صبح شوم که هنوز سايه اش را بالاي سر حس مي کنم آمد. هنوز خورشيد کاملا بالاي آسمان شهر نيامده بود که با صداي ناله از خواب پريدم . صداي ناله از توي اتاق نشيمن به گوش مي رسيد .آرام به طرف اتاق که رفتم ديدم نسرين فنجان قهوي را در دست گرفته بود و همينطور که به آن نگاه مي کرد اشک از روي گونه ها يش جاري مي شد. جلوتر رفتم تا با او بعد از مدتها صحبت کنم . اما جنون اورا در خود غرق کرده بود . او به طرفم هجوم آورد و با ناخن هايش روي صورتم را زخم کرد . از لاي آن خراش ها خون و درد در تمام صورتم پخش مي شد .نمي دانم چگونه آن کار را انجام دادم ، ولي مجسمه بزرگي بود و بعد به ياد ديوار و گلهاي آن افتادم . حالا ديگر شهرزاد شک نمي کند که ما از هم جدا شده ايم وخواهـــــرش راحتر مي تواند از پشت در اتاق روبه رويي مرا تما شا کند ...


 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

31841< 2


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي